loading...
داوری ناعادلانه
Fazayi بازدید : 72 شنبه 16 مرداد 1395 نظرات (3)

 

 توی یکی از همین خونه ها همین نزدیکی ها دل یکی آتیش گرفته.از روی بوم هم که نیگا کنین می بینین که از توی پنجره ی یکی از همین خونه ها آتیش میریزه بیرون.دل یکی آتیش گرفته.تو اومدی اما کمی دیر.از ته یه خیابون دراز.مث یه سایه ی نگرانی.کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی.به من می گن چیزی نگو.نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش می گیره.دل یکی این جا داره خاکستر میشه.کمی دیر اومدی اما یه راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینش ودلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتیش سر جاش.واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه.یکی داره تو چشات غرق میشه.یکی لای شیارای انگشتات داره گم میشه.یکی داره گر میگیره.دل یکی آتیش گرفته.یه نفر یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه.میون این همه خونه که خفه خون گرفتن یه خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی میخواد نیگات کنه.نه می خواد بشنفتت.میخواد بپره تو صدات.یکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذارتت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه.یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه.یکی می خواد تو چشات شنا کنه.یکی این جا سردشه.یکی همش شده زمستون.یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه.وقتی حرف میزدی یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات به محض صدات گوش میداد.یکی محو شده بود تو صدات.یکی دل تنگه.توی یکی از همین خونه ها همین نزدیکی ها دل یکی آتیش گرفته.کسی یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. 

کتاب چند روایت معتبر/مصطفی مستور 


Fazayi بازدید : 69 پنجشنبه 14 مرداد 1395 نظرات (0)

 

اوایل کوچک بود.یعنی من این طور فکر میکردم.اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد.آن قدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد.حجمش بزرگ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل می شود،میترسم.از چیز هایی که برای نگاه کردنشان _بس که بزرگ اند_باید فاصله بگیرم،میترسم.از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش رانمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم"خلاصه اش کنم به شدت ترسیده ام.از حقارت خودم لج ام گرفته است.از ناتوانی و کوچکی روح ام.فکر میکردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند.فکر میکردم این من هستم که اورا آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت.ان قدر که من مقهور آن شدم.آن قدر که وسعتش از مرز های"دوست داشتن" فرا تر رفت.آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد.آن قدر که میخواهد من را در خودش محو کند.اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم "دوستت دارم"تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس میکنم رها شوم.تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین.

کتاب حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه/مصطفی مستور

 



Fazayi بازدید : 55 پنجشنبه 14 مرداد 1395 نظرات (0)

 

وقتی گفت میخواهی زنده ات کنم من سال ها بود که مرده بودم.سال ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم.از آخرین باری که مرده بودم سال ها میگذشت.اما من هنوز از یاد اوری آن وحشت داشتم.گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند.دوباره گفت:می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می کشید بودم،که او با دست هایش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم.

کتاب چند روایت معتبر/مصطفی مستور

 

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 58
  • بازدید کلی : 1,243
  • کدهای اختصاصی

    دانلود آهنگ